تنگ شدن. کم وسعت گردیدن. ضیق گشتن. مقابل فراخ شدن: هنوزت نگشته ست گهواره تنگ چگونه کشی از بر باره تنگ ؟ اسدی. این همه کارهای پهن و دراز تنگ و کوته به یک نفس گردد. خاقانی. ، سخت و دشوار گشتن. تنگ شدن. در مضیقه شدن: بگشتند از اندازه بیرون به جنگ ز بس کوفتن گشت پیکار تنگ. فردوسی. - تنگ گشتن جهان بر کسی، تنگ شدن عالم بر او. سخت و دشوار شدن جهان بر وی: ز رستم کجا کشته شد روز جنگ ز تیمار بر ما جهان گشت تنگ. فردوسی. ز هر سو به تنگ اندر آورد جنگ برو بر جهان گشته از درد تنگ. فردوسی. - تنگ گشتن کار، تنگ شدن کار. سخت و دشوار گشتن امری. صعب ومشکل گردیدن کاری: چون کار بر... تنگ گشت یک خروار زر هدیه فرستاد. (تاریخ سیستان). ، غمگین گشتن. آشفته خاطر گردیدن. اندوهناک گشتن. و با دل ترکیب شود: دل شیده گشت اندر آن کار تنگ همی بازخواند آن یلان را ز جنگ. فردوسی. رجوع به تنگ شدن و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
تنگ شدن. کم وسعت گردیدن. ضیق گشتن. مقابل فراخ شدن: هنوزت نگشته ست گهواره تنگ چگونه کشی از بر باره تنگ ؟ اسدی. این همه کارهای پهن و دراز تنگ و کوته به یک نفس گردد. خاقانی. ، سخت و دشوار گشتن. تنگ شدن. در مضیقه شدن: بگشتند از اندازه بیرون به جنگ ز بس کوفتن گشت پیکار تنگ. فردوسی. - تنگ گشتن جهان بر کسی، تنگ شدن عالم بر او. سخت و دشوار شدن جهان بر وی: ز رستم کجا کشته شد روز جنگ ز تیمار بر ما جهان گشت تنگ. فردوسی. ز هر سو به تنگ اندر آورد جنگ برو بر جهان گشته از درد تنگ. فردوسی. - تنگ گشتن کار، تنگ شدن کار. سخت و دشوار گشتن امری. صعب ومشکل گردیدن کاری: چون کار بر... تنگ گشت یک خروار زر هدیه فرستاد. (تاریخ سیستان). ، غمگین گشتن. آشفته خاطر گردیدن. اندوهناک گشتن. و با دل ترکیب شود: دل شیده گشت اندر آن کار تنگ همی بازخواند آن یلان را ز جنگ. فردوسی. رجوع به تنگ شدن و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن: همان لحظه برجای هفتاد مرد ز جنبش فتادند و گشتند سرد. نظامی. چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد هم بلرزید و فتاد و گشت سرد. مولوی. ، از کاری واسوختن. از اثر افتادن: بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت سخنها ز اندازه اندرگذشت. فردوسی. - هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن: ز میلی که باشد زنان را به مرد هوای دلش گشت یکباره سرد. نظامی
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن: همان لحظه برجای هفتاد مرد ز جنبش فتادند و گشتند سرد. نظامی. چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد هم بلرزید و فتاد و گشت سرد. مولوی. ، از کاری واسوختن. از اثر افتادن: بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت سخنها ز اندازه اندرگذشت. فردوسی. - هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن: ز میلی که باشد زنان را به مرد هوای دلش گشت یکباره سرد. نظامی
کنایه از جمع شدن و گرد آمدن و فراهم آمدن، و با لفظدهان (یا دهن) و کف نیز استعمال میشود: نقد ما چون زر گل در طبق افلاک است کف ما غنچه نگردد چوشود صاحب مال. شفیع اثر (از بهار عجم ذیل غنچه بودن). ، کنایه از خویش را فراهم آوردن. خود را جمع کردن، متأمل شدن. (بهار عجم) (آنندراج). تأمل و تفکر. و رجوع به غنچه شدن شود
کنایه از جمع شدن و گرد آمدن و فراهم آمدن، و با لفظدهان (یا دهن) و کف نیز استعمال میشود: نقد ما چون زر گل در طبق افلاک است کف ما غنچه نگردد چوشود صاحب مال. شفیع اثر (از بهار عجم ذیل غنچه بودن). ، کنایه از خویش را فراهم آوردن. خود را جمع کردن، متأمل شدن. (بهار عجم) (آنندراج). تأمل و تفکر. و رجوع به غنچه شدن شود
اندوهناک شدن. غمگین شدن. غم و اندوه داشتن. غمناک گردیدن: چو بشنید پیران غمی گشت سخت که بربست باید به ناکام رخت. فردوسی. هوا گشت چون چادر آبنوس ستاره غمی گشت ز آوای کوس. فردوسی. چو بشنید افراسیاب این سخن غمی گشت وپس چاره افکند بن. فردوسی. ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر پرسنده شد این نفس مفکر ز مفکر. ناصرخسرو. پس پیش دهران رفت و این قصه بگفت. دهران غمی گشت. (مجمل التواریخ و القصص)
اندوهناک شدن. غمگین شدن. غم و اندوه داشتن. غمناک گردیدن: چو بشنید پیران غمی گشت سخت که بربست باید به ناکام رخت. فردوسی. هوا گشت چون چادر آبنوس ستاره غمی گشت ز آوای کوس. فردوسی. چو بشنید افراسیاب این سخن غمی گشت وپس چاره افکند بن. فردوسی. ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر پرسنده شد این نفس مفکر ز مفکر. ناصرخسرو. پس پیش دهران رفت و این قصه بگفت. دهران غمی گشت. (مجمل التواریخ و القصص)
غرق شدن. فرورفتن در آب: تا نشد پر بر سر دریا چو طشت چونکه پر شد طشت در وی غرق گشت. مولوی. ز هر سو برو انجمن گشت خلق کز آن گریه در خون همیگشت غرق. فردوسی
غرق شدن. فرورفتن در آب: تا نشد پر بر سر دریا چو طشت چونکه پر شد طشت در وی غرق گشت. مولوی. ز هر سو برو انجمن گشت خلق کز آن گریه در خون همیگشت غرق. فردوسی
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود: به زرق تو این بار غره نگردم گر انجیل و تورات پیشم بخوانی. منوچهری. تا غره گشته ای به سخنهایی کاینها خبر دهند همی ز آنها. ناصرخسرو. غره چرا گشته ای به کار زمانه گر نه دماغت پر از فساد بخارست. ناصرخسرو. پیریت چو شیر نر همی غرد تو گشته ای به زور کودکی غره ! ناصرخسرو. هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود: به زرق تو این بار غره نگردم گر انجیل و تورات پیشم بخوانی. منوچهری. تا غره گشته ای به سخنهایی کاینها خبر دهند همی ز آنها. ناصرخسرو. غره چرا گشته ای به کار زمانه گر نه دماغت پر از فساد بخارست. ناصرخسرو. پیریت چو شیر نر همی غرد تو گشته ای به زور کودکی غره ! ناصرخسرو. هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
حیات یافتن. از نو حیات یافتن: بمردند از روزگار دراز بگفتار من زنده گشتند باز. فردوسی. عبداﷲ طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد واین تشریف که خلیفه فرمود... بدان زنده گشت. (تاریخ بیهقی). اما چون بر لفظ عالی سخن بر این جمله رفت، بنده قوی دل و زنده گشت. (تاریخ بیهقی). زنده به آب خدای خواهی گشتن زنده به جیحون نئی و مرده به سیحون. ناصرخسرو. چون تعلق یافت نان با بوالبشر نان مرده زنده گشت و باخبر. مولوی. اگر مجنون لیلی زنده گشتی حدیث عشق ازین دفتر نوشتی. سعدی (گلستان). - زنده گشتن زمین، احیاء گردیدن آن. روییدن گیاه در آن: بینا و زنده گشت زمین ایرا باد صبا فسون مسیحا شد. ناصرخسرو. ، شفا حاصل کردن و به گشتن. (ناظم الاطباء)
حیات یافتن. از نو حیات یافتن: بمردند از روزگار دراز بگفتار من زنده گشتند باز. فردوسی. عبداﷲ طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد واین تشریف که خلیفه فرمود... بدان زنده گشت. (تاریخ بیهقی). اما چون بر لفظ عالی سخن بر این جمله رفت، بنده قوی دل و زنده گشت. (تاریخ بیهقی). زنده به آب خدای خواهی گشتن زنده به جیحون نئی و مرده به سیحون. ناصرخسرو. چون تعلق یافت نان با بوالبشر نان مرده زنده گشت و باخبر. مولوی. اگر مجنون لیلی زنده گشتی حدیث عشق ازین دفتر نوشتی. سعدی (گلستان). - زنده گشتن زمین، احیاء گردیدن آن. روییدن گیاه در آن: بینا و زنده گشت زمین ایرا باد صبا فسون مسیحا شد. ناصرخسرو. ، شفا حاصل کردن و به گشتن. (ناظم الاطباء)
زرد شدن. افسرده و رنگ پریده گشتن. زردگونه شدن از درد و غم و جز آن: آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن. بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). همه زردگشتند و پرچین به روی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی. فردوسی. لعل پیازکی رخ من بود زرد گشت اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی. لؤلؤیی (از لغت فرس اسدی). شهرشهر و خانه خانه قصه کرد نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد. مولوی. - زرد برگشتن روز، زرد گشتن روز. نزدیک غروب فرارسیدن: بر این گونه تا روز برگشت زرد برآورد شب چادر لاجورد. فردوسی. - زرد گشتن آفتاب، زرد شدن آفتاب و خورشید، غروب آن: همی بود تا زرد گشت آفتاب نشست از بر بارۀ زودیاب. فردوسی. - زرد گشتن خورشید، زرد گشتن آفتاب: بدین گونه تا گشت خورشید زرد هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد. فردوسی. رجوع به زرد شدن و زرد و دیگر ترکیبهای آن شود
زرد شدن. افسرده و رنگ پریده گشتن. زردگونه شدن از درد و غم و جز آن: آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن. بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). همه زردگشتند و پرچین به روی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی. فردوسی. لعل پیازکی رخ من بود زرد گشت اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی. لؤلؤیی (از لغت فرس اسدی). شهرشهر و خانه خانه قصه کرد نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد. مولوی. - زرد برگشتن روز، زرد گشتن روز. نزدیک غروب فرارسیدن: بر این گونه تا روز برگشت زرد برآورد شب چادر لاجورد. فردوسی. - زرد گشتن آفتاب، زرد شدن آفتاب و خورشید، غروب آن: همی بود تا زرد گشت آفتاب نشست از بر بارۀ زودیاب. فردوسی. - زرد گشتن خورشید، زرد گشتن آفتاب: بدین گونه تا گشت خورشید زرد هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد. فردوسی. رجوع به زرد شدن و زرد و دیگر ترکیبهای آن شود
شاد شدن: چو ابلیس دانست کو دل بداد بر افسانه اش گشت نهمار شاد. فردوسی. شاد گشتم بدانکه حج کردی چون تو کس نیست اندر این اقلیم. ناصرخسرو. به انصافش رعیت شاد گشتند همه زندانیان آزاد گشتند. نظامی. هر چه از وی شاد گشتی در جهان از فراق او بیندیش آن زمان ز آنچه گشتی شاد بس کس شاد شد آخر از وی جست و همچون باد شد از تو هم بجهد تو دل بر وی منه پیش از آن کو بجهد از تو تو بجه. مولوی. چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخجیران روان شد تا بدشت. مولوی. و رجوع به شاد گردیدن و شاد شدن شود. ، روشن شدن (چشم) : یکی تاج بر سر ببالین تو بدو شاد گشته جهان بین تو. فردوسی. نبودی بجز خاک بالین من بدوشاد گشتی جهان بین من. فردوسی
شاد شدن: چو ابلیس دانست کو دل بداد بر افسانه اش گشت نهمار شاد. فردوسی. شاد گشتم بدانکه حج کردی چون تو کس نیست اندر این اقلیم. ناصرخسرو. به انصافش رعیت شاد گشتند همه زندانیان آزاد گشتند. نظامی. هر چه از وی شاد گشتی در جهان از فراق او بیندیش آن زمان ز آنچه گشتی شاد بس کس شاد شد آخر از وی جست و همچون باد شد از تو هم بجهد تو دل بر وی منه پیش از آن کو بجهد از تو تو بجه. مولوی. چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخجیران روان شد تا بدشت. مولوی. و رجوع به شاد گردیدن و شاد شدن شود. ، روشن شدن (چشم) : یکی تاج بر سر ببالین تو بدو شاد گشته جهان بین تو. فردوسی. نبودی بجز خاک بالین من بدوشاد گشتی جهان بین من. فردوسی
هدر شدن. باطل شدن. هباء شدن. هلاک شدن. نیست و نابود گشتن. هیچ شدن: بکشتی بر آب زره برگذشت (افراسیاب) همه سربسر رنج ما باد گشت. فردوسی. کنون آنچه بد بود بر ما گذشت گذشته همه نزد من باد گشت. فردوسی. بداراب گفت آنچه اندرگذشت چنان دان که یکسر همه باد گشت. فردوسی. کنون کار آن نامداران گذشت سخن گفتن ما همه باد گشت. فردوسی. کنون سال بر پنجصد برگذشت سر و تاج ساسانیان بادگشت. فردوسی. ز خشم و ز بند من آزاد گشت زبهر تو پیکار من باد گشت. فردوسی. و رجوع به باد و باد گردیدن شود
هدر شدن. باطل شدن. هباء شدن. هلاک شدن. نیست و نابود گشتن. هیچ شدن: بکشتی بر آب زره برگذشت (افراسیاب) همه سربسر رنج ما باد گشت. فردوسی. کنون آنچه بد بود بر ما گذشت گذشته همه نزد من باد گشت. فردوسی. بداراب گفت آنچه اندرگذشت چنان دان که یکسر همه باد گشت. فردوسی. کنون کار آن نامداران گذشت سخن گفتن ما همه باد گشت. فردوسی. کنون سال بر پنجصد برگذشت سر و تاج ساسانیان بادگشت. فردوسی. ز خشم و ز بند من آزاد گشت زبهر تو پیکار من باد گشت. فردوسی. و رجوع به باد و باد گردیدن شود
رام گشتن. مطیع شدن: بی طاعتی داد این جهان پر از نعیم بیمرش و این بی کناره جانور گشتند بنده یکسرش. ناصرخسرو. نیک بیندیش که ازحرمت این عرش بزرگ بنده گشته است ترا فرخ و پیروزه جماش. ناصرخسرو. هر فریقی مر امیری را تبع بنده گشته میر خود را از طمع. مولوی
رام گشتن. مطیع شدن: بی طاعتی داد این جهان پر از نعیم بیمرش و این بی کناره جانور گشتند بنده یکسرش. ناصرخسرو. نیک بیندیش که ازحرمت این عرش بزرگ بنده گشته است ترا فرخ و پیروزه جماش. ناصرخسرو. هر فریقی مر امیری را تبع بنده گشته میر خود را از طمع. مولوی