جدول جو
جدول جو

معنی غند گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

غند گشتن
(دَ گُ ذَ تَ)
غند شدن. جمع شدن. گرد آمدن:
تیغ وفا ز رنگ جفا سخت کند گشت
بازم بلای هجر غم یار غند گشت.
دقیقی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
غند گشتن
جمع شدن گرد آمدن
تصویری از غند گشتن
تصویر غند گشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باد گشتن
تصویر باد گشتن
بر باد شدن، بر باد رفتن، هدر شدن، هیچ شدن، نابود شدن، برای مثال کنون آنچ دی بود بر ما گذشت / گذشته همه نزد ما باد گشت (فردوسی - ۵/۲۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ فُ کَ دَ)
قبول نشدن. رد شدن. مردود شدن:
گر نیندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن.
مولوی.
و رجوع به رد شدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ یِ دَ)
تنگ شدن. کم وسعت گردیدن. ضیق گشتن. مقابل فراخ شدن:
هنوزت نگشته ست گهواره تنگ
چگونه کشی از بر باره تنگ ؟
اسدی.
این همه کارهای پهن و دراز
تنگ و کوته به یک نفس گردد.
خاقانی.
، سخت و دشوار گشتن. تنگ شدن. در مضیقه شدن:
بگشتند از اندازه بیرون به جنگ
ز بس کوفتن گشت پیکار تنگ.
فردوسی.
- تنگ گشتن جهان بر کسی، تنگ شدن عالم بر او. سخت و دشوار شدن جهان بر وی:
ز رستم کجا کشته شد روز جنگ
ز تیمار بر ما جهان گشت تنگ.
فردوسی.
ز هر سو به تنگ اندر آورد جنگ
برو بر جهان گشته از درد تنگ.
فردوسی.
- تنگ گشتن کار، تنگ شدن کار. سخت و دشوار گشتن امری. صعب ومشکل گردیدن کاری: چون کار بر... تنگ گشت یک خروار زر هدیه فرستاد. (تاریخ سیستان).
، غمگین گشتن. آشفته خاطر گردیدن. اندوهناک گشتن. و با دل ترکیب شود:
دل شیده گشت اندر آن کار تنگ
همی بازخواند آن یلان را ز جنگ.
فردوسی.
رجوع به تنگ شدن و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ ذَ دَ)
گرد آمدن. جمع شدن:
من غند شدم ز بیم غنده
چون خرس نگون فتاده دردام.
ابوطاهر خاتونی.
دمنه، سرگین غنده شده. (مقدمه الادب زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(زَ مِ زَ زَ دَ)
دوران. (ترجمان القرآن) ، جمع شدن. فراهم آمدن. انباشته شدن:
مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت
ورنه اندر ری تو سرگین چیده ای از پارگین.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ دَ)
گنگ شدن. لال شدن:
تو گویی که طوطی است اندر سخن
که از آب گردد همی گنگ و کر.
مسعودسعد.
و رجوع به گنگ و گنگ شدن شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا کَ / کِ دَ)
صید شدن. شکار شدن. به دام افتادن. اسیر صیاد شدن:
بهر صیدی می شدی بر کوه و دشت
ناگهان در دام عشق او صید گشت.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن:
همان لحظه برجای هفتاد مرد
ز جنبش فتادند و گشتند سرد.
نظامی.
چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد
هم بلرزید و فتاد و گشت سرد.
مولوی.
، از کاری واسوختن. از اثر افتادن:
بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت
سخنها ز اندازه اندرگذشت.
فردوسی.
- هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن:
ز میلی که باشد زنان را به مرد
هوای دلش گشت یکباره سرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ دَ)
کنایه از جمع شدن و گرد آمدن و فراهم آمدن، و با لفظدهان (یا دهن) و کف نیز استعمال میشود:
نقد ما چون زر گل در طبق افلاک است
کف ما غنچه نگردد چوشود صاحب مال.
شفیع اثر (از بهار عجم ذیل غنچه بودن).
، کنایه از خویش را فراهم آوردن. خود را جمع کردن، متأمل شدن. (بهار عجم) (آنندراج). تأمل و تفکر. و رجوع به غنچه شدن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ کَ دَ)
اندوهناک شدن. غمگین شدن. غم و اندوه داشتن. غمناک گردیدن:
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
که بربست باید به ناکام رخت.
فردوسی.
هوا گشت چون چادر آبنوس
ستاره غمی گشت ز آوای کوس.
فردوسی.
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی گشت وپس چاره افکند بن.
فردوسی.
ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر
پرسنده شد این نفس مفکر ز مفکر.
ناصرخسرو.
پس پیش دهران رفت و این قصه بگفت. دهران غمی گشت. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(دِ کَ /کِ دَ)
غرق شدن. فرورفتن در آب:
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چونکه پر شد طشت در وی غرق گشت.
مولوی.
ز هر سو برو انجمن گشت خلق
کز آن گریه در خون همیگشت غرق.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود:
به زرق تو این بار غره نگردم
گر انجیل و تورات پیشم بخوانی.
منوچهری.
تا غره گشته ای به سخنهایی
کاینها خبر دهند همی ز آنها.
ناصرخسرو.
غره چرا گشته ای به کار زمانه
گر نه دماغت پر از فساد بخارست.
ناصرخسرو.
پیریت چو شیر نر همی غرد
تو گشته ای به زور کودکی غره !
ناصرخسرو.
هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
لغت نامه دهخدا
(چَ خَ زَ دَ)
حیات یافتن. از نو حیات یافتن:
بمردند از روزگار دراز
بگفتار من زنده گشتند باز.
فردوسی.
عبداﷲ طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد واین تشریف که خلیفه فرمود... بدان زنده گشت. (تاریخ بیهقی). اما چون بر لفظ عالی سخن بر این جمله رفت، بنده قوی دل و زنده گشت. (تاریخ بیهقی).
زنده به آب خدای خواهی گشتن
زنده به جیحون نئی و مرده به سیحون.
ناصرخسرو.
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و باخبر.
مولوی.
اگر مجنون لیلی زنده گشتی
حدیث عشق ازین دفتر نوشتی.
سعدی (گلستان).
- زنده گشتن زمین، احیاء گردیدن آن. روییدن گیاه در آن:
بینا و زنده گشت زمین ایرا
باد صبا فسون مسیحا شد.
ناصرخسرو.
، شفا حاصل کردن و به گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ کَ دَ)
زرد شدن. افسرده و رنگ پریده گشتن. زردگونه شدن از درد و غم و جز آن:
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همه زردگشتند و پرچین به روی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی.
فردوسی.
لعل پیازکی رخ من بود زرد گشت
اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی.
لؤلؤیی (از لغت فرس اسدی).
شهرشهر و خانه خانه قصه کرد
نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد.
مولوی.
- زرد برگشتن روز، زرد گشتن روز. نزدیک غروب فرارسیدن:
بر این گونه تا روز برگشت زرد
برآورد شب چادر لاجورد.
فردوسی.
- زرد گشتن آفتاب، زرد شدن آفتاب و خورشید، غروب آن:
همی بود تا زرد گشت آفتاب
نشست از بر بارۀ زودیاب.
فردوسی.
- زرد گشتن خورشید، زرد گشتن آفتاب:
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد.
فردوسی.
رجوع به زرد شدن و زرد و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ اَ کَ دَ)
شاد شدن:
چو ابلیس دانست کو دل بداد
بر افسانه اش گشت نهمار شاد.
فردوسی.
شاد گشتم بدانکه حج کردی
چون تو کس نیست اندر این اقلیم.
ناصرخسرو.
به انصافش رعیت شاد گشتند
همه زندانیان آزاد گشتند.
نظامی.
هر چه از وی شاد گشتی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
ز آنچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش از آن کو بجهد از تو تو بجه.
مولوی.
چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخجیران روان شد تا بدشت.
مولوی.
و رجوع به شاد گردیدن و شاد شدن شود.
، روشن شدن (چشم) :
یکی تاج بر سر ببالین تو
بدو شاد گشته جهان بین تو.
فردوسی.
نبودی بجز خاک بالین من
بدوشاد گشتی جهان بین من.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ تَ)
هدر شدن. باطل شدن. هباء شدن. هلاک شدن. نیست و نابود گشتن. هیچ شدن:
بکشتی بر آب زره برگذشت (افراسیاب)
همه سربسر رنج ما باد گشت.
فردوسی.
کنون آنچه بد بود بر ما گذشت
گذشته همه نزد من باد گشت.
فردوسی.
بداراب گفت آنچه اندرگذشت
چنان دان که یکسر همه باد گشت.
فردوسی.
کنون کار آن نامداران گذشت
سخن گفتن ما همه باد گشت.
فردوسی.
کنون سال بر پنجصد برگذشت
سر و تاج ساسانیان بادگشت.
فردوسی.
ز خشم و ز بند من آزاد گشت
زبهر تو پیکار من باد گشت.
فردوسی.
و رجوع به باد و باد گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
رام گشتن. مطیع شدن:
بی طاعتی داد این جهان پر از نعیم بیمرش
و این بی کناره جانور گشتند بنده یکسرش.
ناصرخسرو.
نیک بیندیش که ازحرمت این عرش بزرگ
بنده گشته است ترا فرخ و پیروزه جماش.
ناصرخسرو.
هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میر خود را از طمع.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ کَ دَ دَ مَ جِ)
بخشم آمدن. غضب کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز کین تند گشت و برآمد ز جای
ببالای جنگی درآورد پای.
فردوسی (از لغت فرس اسدی).
حقیقت ندانم چه گویی همی
در این تند گشتن چه جویی همی.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ بُ شُ دَ)
نابراشدن. برندگی نداشتن. از برندگی افتادن:
خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو است خنجر او را فسان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ)
بلند گردیدن. بلند شدن. انجاد. تنجّد، کجی چیزهای بلند و مرتفع. (ناظم الاطباء). و رجوع به بلندگرای شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پند گفتن
تصویر پند گفتن
اندرز دادن نصیحت کردن وعظ کردن مناصحت تذکیر تذکره نصح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غند شدن
تصویر غند شدن
گرد آمدن، جمع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رد گشتن
تصویر رد گشتن
قبول نشدن، مردود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد گشتن
تصویر باد گشتن
هدر شدن، باطل شدن، هلاک شدن، نیست و نابود گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنچه گشتن
تصویر غنچه گشتن
کنایه از جمع شدن و گرد آمدن و فراهم آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرق گشتن
تصویر غرق گشتن
مصدر) غرق شدن فرو رفتن در آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمی گشتن
تصویر غمی گشتن
غمگین شدن اندوهناک گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
دور گشتن دوران، جمع شدن فراهم آمدن: مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت ورنه اندر ری تو سرگین چیده ای از پارگین (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنگ گشتن
تصویر گنگ گشتن
لال شدن ابکم گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندا گشتن
تصویر گندا گشتن
گنداشدن: از درنگ گندانگشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد گشتن
تصویر باد گشتن
((گَ تَ))
هدر رفتن، برباد رفتن
فرهنگ فارسی معین